پارساپارسا، تا این لحظه: 14 سال و 1 ماه و 11 روز سن داره

قند عسل مامان و بابا

هوایه سرد

پسر امروز صبح لج گرفته بود که بریم دَدَ،ولی هوا واقعا سرد بود و بارونی.رفت و کاپشن و بلوزش رو آورد که بپوشونمش و ببرمش بیرون.هرچی براش توضیح دادم و خواستم که هواسشو پرت کنم نشد که نشد و پسر زد زیر گریه. عزیز دلم... و این راهی بود که واسه ساکت کردن خودش پیدا کرد ...     ...
7 بهمن 1390

لگن موزیکال

ای بابا...امان از دست این مامانا.گاهی وقتا یه کارایی میکنن که بعد توش میمونن .خودمو میگم پسر کاکل به سر نمیدونم چطوری این فکر زد به سرم که برم و برات لگن موزیکال بگیرم ،و از اونجایی که یه چیزی به مغز مامانی خطور کنه دیگه از سرش بیرون نمی ره،مجبور شدم که برم و لگن رو بخرم ولی نمیدونم چرا چرخ دار از آب در اومد پیش خودم فکر کردم ،شاید اینطوری بیشتر تشویق شی که با میل و رغبت بیای و جیش مبارک رو در لگن  بریزی. اولش خیلی خوب بود.خیلی خوشت اومد،تا بحال اینقدر  راغب نبودی برایه جیش کردن. ولی دیگه اون لگن نبود ،شده بود ماشین مسابقه شما و خونه هم پیست رانندگی.و من دنبال شما که مبادا .... ای با...
6 بهمن 1390

شیطنت

سلام پسر کوچولویه مامان امشب مهمان داشتیم و شما در شیطنت چیزی کم نذاشتی عزیزکم. هیچ چیزی از دست شما در امان نبود و همه جا در یک چشم بهم زدن،بهم ریخت.دهنم وا مونده بود از این همه شیطنت بی سابقه . البته،شما وروجک بودید ولی نه دیگه اینطور که همه چیز رو پرت و پلا کنی. و تازه زمانی که همه چیز رو بهم ریختی،رفتی تویه آشپز خونه و سعی میکردی که از ماشین لباسشویی بالا بری،وقتی بهت گفتم :آقا پارسا،کجا دای میری مامان؟ با جدیت تمام گفتی : دَدَ ..... وقتی مهمونا رفتن،در حال تمیز کردن شاهکار شما بودم که بابا رامین صدام کرد و من از دیدن شما بیشتر متعجب شدم،چون بدون چون و چرا ،رفته بودی تویه تختت و انگار که ساعتها خواب بودی و ...
3 بهمن 1390

یاد اون روزا

از دیشب تا به حال،همش یاد روزایه اول تولدت میفتادم پسرم.وقتی که دکترت داشت بهم میگفت که تو مشکل قلبی داری و باید عمل بشی ،اون موقع بود که من دیگه صداشو نمیشنیدم و فقط لبای دکتر رو میدیدم که باز و بسته میشن  و اشک هام که فضای مطب رو تار کرده بود . یاد روزی که بردیمت برایه تشکیل پرونده و بستری شدن و عمل کردن و تو ،بیخیال و شاد،از پله هایه بیمارستان بالا و پایین میرفتی یاد روزایی که تویه بیمارستان،بعد عملت،مینشستم و به هرکسی التماس میکردم که فقط بذارن یک دقیقه تو رو از مانیتور  ببینم. یاد روزی که بعد از دو روز که مثل یه قرن برام گذشته بود،بالاخره گذاشتن بیام پیشت و من،بوسیدمت و بوییدمت و لمست کردم و با تمام...
2 بهمن 1390

...............

انار،دختر کوچولویه نازنینی که تویه این چند مدت اخیر،همه برایه سلامتیش دست به طرف آسمون بلند کرده بودند و براش دعا میکردند،به طرف آسمون پرواز کرد و برایه همیشه از بین ما رفت. خدای بزرگ به پدر و مادرش صبر بده که این درد بزرگ و جانکاه رو ،بتونن تحمل کنن ،که هیچ دردی بزرگتر از درد از دست دادن فرزند نیست.خدایا خودت بهشون رحم کن. ...
1 بهمن 1390